تازه ازدواج کرده بودم و با مدرک دیپلم دنبال کار میگشتم. از پلههای شهرداری بالا میرفتم که یکی از کارکنان شهرداری را دیدم و به او گفتم: تازه ازدواج کردم و دیپلم دارم. آیا اینجا برای من کار هست؟
کاغذی از جیبش درآورد، امضا کرد و به دستم داد. گفت: بده فلانی، اتاق فلان.
نزد فردی که گفته بود رفتم و کاغذ را به وی دادم. گفت: چی میخوای؟
گفتم: کار
گفت: فردا بیا سر کار
باورم نمیشد. فردا رفتم و مشغول کار شدم.
بعد از چندروز فهمیدم آن آقایی که کاغذ را امضا کرد شهردار بود. چندماه کارآموز بودم. یکی از کارمندان که بازنشسته شد جای او مشغول کار شدم. ششماه بعد، شهردار استعفا کرد و به جبهه رفت. بعد از اینکه در جبهه شهید شد یکی از همکاران گفت: توی اون مدتی که کارآموز بودیی منتظر بودیم یک نفر بازنشسته بشه تا شما را جایگزین کنیم، حقوقت از حقوق آقای شهردار کسر و پرداخت میشد. این درخواست خود شهید بود. (صفحه ۱۲ – کتاب هنوز دیر نشده – محمد مولوی)
دیدگاهتان را بنویسید